بابایی اومد
سلام به نوگلای باغ زندگیمون حالتون چطوره مژده بدم بابایی دیروز اومد خیلی غافلگیر شدیم آخه برنامه برگشتش برای فردا بود صبح که باهاش حرف زدم صدای باد می اومد می گفت تو خیابونم پرسیدم کجا میگه شریعتی ام چیزی نمی خوای؟؟؟؟؟؟!!!!! خلاصه ظهر در زد و اومد داخل اصلا باورم نمیشد اگر چه اکثر اوقات برامون ازین سورپرایزا داره ولی همیشه فراموش می کنم البته صبح هم شک کردم ولی خب دیگه بهش فکر نکردم..... تارا اولش خجالت می کشید بره بغل بابایی براش ناز می کرد ولی 10 دقیقه بعد از سر و کولش بالا رفته باربد وقتی از خواب بیدار شد و دیدش اخماشو برد تو هم رفت تو اتق درو بست خلاصه منت کشی داشتیم تا آقا کوچولو آشتی کرد دیرو...
نویسنده :
مامان انیس
13:41